یگانه وطنم نوشتن است، کلمه است... مارگریت دوراس

با لن تصویری تماس گرفته‌ام. عادت هر روزمونه. می‌زنیم فیس‌تایم بعد گوشی‌ رو می‌ذارم روی میزم و به کارامون می‌رسیم. با هم درس می‌خونیم، با هم کتاب می‌خونیم و حتا با هم فیلم می‌بینیم. نمی‌شه بهش عادت نکرد. سرم رو از صفحه‌ی لپ‌تاب بر می‌دارم و به لن می‌گم دلم برات تنگ شده. لبخند می‌زنه. ازون لبخندهایی که دلم رو می‌لرزونه. لبخندهایی که خیلی به صورتش میاد. امروز چند بار فکر کردم، توی اتوبوس، توی مترو، وقتی که توی راه خونه بودم؛ فکر کردم که چقدر دلم می‌خواد کنارم باشه. اینارو بهش گفتم. بازم لبخند زد. گفت اونم همچین احساسی رو داشته. نگاش کردم. سکوت کردم. برگشتم به کتاب. این روزها خیلی سرم شلوغه. البته این روزهایی که می‌گم منظورم این هفته‌ست. تا سه چهار روز پیش نمی‌دونستم چطور با این همه وقت اضافه کنار بیارم اما حالا هی ساعت رو نگاه می‌کنم، هی تاریخ رو نگاه می‌کنم، تقویم رو چک می‌کنم که به برنامه‌هام، کارم، درس‌م و کتاب‌هایی که می‌خوام بخونم، برسم. دو روزه کلاس مانیکوری می‌رم و از هر دقیقه‌ی با بچه‌ها بودن و تمرین کردن لذت می‌برم. به لن می‌گم این کار رو دوست دارم چون فکرم اونجا رهاست. خوش می‌گذره و هیجان دارم بیشتر از این‌ها یاد بگیرم.


یکی دو هفته‌ی دیگه امتحان کتبی دارم و خب از حالا کمی دست‌پاچه شدم که وقت بیشتری بذارم برای دانشگاه و این امتحان رو خوب پاس کنم که تعطیلات با خیال راحت‌تری برگردم خونه پیش خانواده. جزوه‌ها رو نگاه می‌کنم، پاورپوینت‌ها رو چک می‌کنم و بر می‌گردم به کتاب و به استاد این واحد فکر می‌کنم. توی دلم پر خشم و گله‌ست از استاد و اینطوری که ایشون درس می‌دن. دلم می‌خواد بریزم بیرون اما با خودم فکر می‌کنم خب که چی. تنها چیزی که الان مهمه اینه که از وقتم استفاده کنم و این واحد رو با نمره‌ی خوب قبول شم. ترجیح می‌دم انرژی‌م رو صرف یادگرفتن کنم تا بدگفتن از استادی که حتا ازش خوش نمیاد.

+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۰۸/۲۶ساعت   توسط  ساره   | 


به ساعت نگاه می‌کنم. چیزی به تموم شدن کلاس نمونده. زمان غروب آفتاب رو چک می‌کنم. برای «ل» پیغام می‌گذارم: «دیدن غروب آفتاب؟» لبخند رو آخر سوال‌م ضمیمه می‌کنم. منتظر جواب نمی‌شینم. از کلاس بیرون می‌‌رم. «کیم» رو قبل از خداحافظی بغل می‌کنم و بهش می‌گم که بعدازظهر خوبی براش می‌خوام. هندزفری‌م رو توی گوش‌م می‌ذارم. آسمون هنوز روشنه. «ل» زمان غروب رو برام پیغام کرده و نوشته: «امیدوارم به غروب برسیم.» توی دلم می‌گم می‌رسم. دوباره ساعت رو چک می‌کنم. از خیابون رد می‌شم. سوار اتوبوس شماره‌ی ۱۴ می‌شم. طبقه‌ی بالا کنار پنجره می‌شینم. ترانه‌ی “Farewell Shalabiye” توی گوش‌م پلی می‌شه. از صفحه‌ی گوشی‌م عکس می‌گیرم و اسم ترانه رو برای «ل» می‌فرستم. بیست دقیقه‌ی دیگه خونه‌م. «ل» پشت در منتظره. کفش‌هام رو عوض می‌کنم. وسایل‌م رو می‌ذارم خونه. چیزی به غروب نمونده. باید عجله کنیم. توی دلم می‌گم به غروب می‌رسیم، به غروب می‌رسیم…

+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۱۲/۱۹ساعت   توسط  ساره   | 

 

اتوبوس شماره‌ی ۱۲ رو گرفته‌بودم که بتونم غروب آفتاب ساعت چهار و نیم رو از بالای صخره‌، کنار دریا ببینم. راه رو گم کردم و اون شب بالاخره یه جورایی خودم رو به خونه رسوندم. به غروب نرسیده‌بودم اما موقع پیاده‌روی به سمت خونه، می‌تونستم ماه رو بالای سرم ببینم. روشن بود؛ خیلی روشن با تعداد زیادی ستاره. «لن» از گذشته‌ام می‌پرسد. می‌گم: «من توی زندگی‌م هیچ‌وقت تا این اندازه رها نبوده‌ام.» این رو موقعی که کفش‌های ورزشی‌مو پوشیده‌بودم و کنار رودخونه داشتم می‌دویدم، متوجه شدم. آفتاب گرم روی صورتم و تا چشم کار می‌کرد رنگ سبز بود و آبی. یه بار دیگه وقتی مامان توی آشپزخونه نشسته‌بود رو به روم و من داشتم سینک ظرف‌شویی رو تمیز می‌کردم. اون روز مامان برای روز ولنتاین به هممون شکلات داد. از اون روز فقط تصویر لبخند و خنده توی ذهنم باقی مونده با یه خیال راحت. به «فرزاد» می‌گم: آدم همین که خودش رو پیدا می‌کنه، همین که بدونه کیه و دنبال چیه و بعد خودشو با تمام ناکافی‌بودن‌ها و کافی‌بودن‌ها بپذیره، راحت‌تر با همه چی و همه کس کنار میاد. وقتی خودتو به اندازه‌ی کافی بشناسی دیگه ترس نداری از بقیه و قضاوت‌هاشون چون می‌دونی هیچ‌کس به اندازه‌ی خودت تو رو نمی‌شناسه. وقتی از خودت نامطمئن باشی از آدم‌ها می‌ترسی، از نگاه‌هاشون از کلمات‌شون از مثل‌ اون‌ها نبودن‌ها.

+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۱۱/۲۴ساعت   توسط  ساره   | 

اگه تا یکی دو سال پیش ازم می‌پرسیدن رویات چیه. می‌رفتم توی خیال و بدون مکث یه عالمه حرف کنار هم می‌چیدم و از آرزوها و خواسته‌هام می‌گفتم. چند وقت پیش بعد یه عالمه بحث در مورد خوشبختی و پول و این چیزا، همین سوالو فابریس ازم پرسید. پرسید: تو رویات چیه؟ فکر کردم فکر کردم بعد گفتم نمی‌دونم. گفت: Come on. گفتم: جدی نمی‌دونم. به جاش از خودش این سوالو پرسیدم. یه عالمه حرف زد. منم هنوز انگلیسی‌م اونقدر خوب نشده که تمام جزئیات حرفاشو بفهمم. وسط حرف‌هاش هی به خودم فکر می‌کردم. بیشتر از هر زمانی به تغییرات، به گذشته، به ساره، به ایران، به سوئد، به همه‌ی این سال‌هایی که زندگی کردم، فکر می‌کنم و در تمام حالت‌هام حس می‌کنم چقدر آدم دیروزم نیستم، آدم حتا چند ساعت پیش‌م.
یه چیزی که توی دبیرستان سر کلاسای مدیریت یاد گرفتم این بود که ارتباط ما آدم‌ها مثل آینه‌هایی می‌مونه که ما مدام خودمون رو توش می‌بینم و پیدا می‌کنیم. یاد می‌گیریم که خودمون رو بهتر بشناسیم وقتی از نگاه دیگران به خودمون نگاه می‌کنیم.
منم این سال‌ها، چه وقت‌هایی که وبلاگ می‌نوشتم، چه وقت‌هایی که اینجا مدرسه می‌رفتم چه وقت‌هایی که در حال تفریح بودم یا در حال رمان خوندن و فیلم دیدن، اینقدر با آدم‌های مختلف با عقاید مختلف آشنا شدم و یاد گرفتم که به جرات می‌تونم بگم هیچ‌وقت اینطوری به خودم نزدیک نبوده‌ام که حالا‌ام؛ اینقدر خودم را دوست نداشته‌ام که حالا دارم. آزه قطعن که فقط اینا همه‌ی این‌ها دلیل نیستند اما آدم‌هایی که دور و برتن و توی دایره‌ت مهمن، خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو کنی کم کم روت تاثیر می‌ذارن. منم شاید برای همینه بهترم، برای همینه خیال‌آسوده‌ترم و این رویایی بوده همیشه خواسته‌م زندگی کنم.

+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۹/۱۲ساعت   توسط  ساره   | 

همیشه شنیده‌بودم که آدم‌ها توی سفر چیزهای جدیدی یاد می‌گیرن یا در مورد خودشون یا خالا هر چیز دیگه. البته این رو فقط شنیده‌بودم چون هیچ‌وقت برام فرصت خاصی پیش نیومده‌بود که به صورت شخصی تجربه کنم و این پیش‌زمینه از سفر فقط به صورت فرضی همیشه تو خاطرم مونده‌بود. شب اولی که وارد برایتون و همین‌طور خانواده‌ی انگلیسی شدم، وقتی باهام شروع کردند صحبت کردن، درست متوجه نشدم. با خودم گفتم وای خدای من این چه زبونیه! این انگلیسی نیست. اون شب شام سیب‌زمینی با گوشت‌های ورقه‌شده بود که بعدا متوجه شدم یه نوع غذای رسمی انگلیسی‌هاست که معمولا یک‌شنبه‌ها صرف می‌شه. طعم‌ش رو خیلی دوست داشتم با اینکه زیاد گوشت دوست ندارم اما اون غذا فوق‌العاده بود. اون شب حس خیلی عجیبی داشتم. البته اونقدر هم عجیب یا تازه نبود چون قبلا هم که گاهی از خونه دور بودم و شب رو بیرون، جای دیگه سپری می‌کردم، اون حس نامطمئن توی وجودم زنده می‌شد و حس اون شب هم یه جورایی همون حس بود اما خیلی غمگین‌تر یا نامطمئن‌تر. هنوز چند ساعتی هم نبود که از خونه دور شده‌بودم و دلتنگی بیشتر از هر چیز دیگه‌ای داشت اذیت‌م می‌کرد و هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینقدر زود دلتنگ سوئد بشم. اون شب گذشت و روز اول که از خونه بیرون شدم و کمی توی شهر گشتم اون حس نامطمئن بیشتر شد و همون موقع توی دلم به خودم گفتم دختر خیلی متاسفم برات اما این چیزیه که خودت انتخاب کردی و می‌خواستی اینجا زندگی کنی حالا این تو و انتخابت. از اون روز حالا بیشتر از دو ماه می‌گذره و وقتی گاهی ناخودآگاه اون روز برام یادآوری می‌شه می‌خندم به خودم به ترس‌هایی که داشتم و اون حس مزحرف تنهایی که از ترس‌های همیشگی‌م بوده. حالا اونقدر سرم با آدم‌های مختلف و چیزای جدید گرمه که خیلی وقت‌ها وقت کم می‌یارم برای خودم و اون خلوتی که همیشه برای خودم داشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم دارم خیلی خوش می‌گذرونم و بهتره به خودم بیام. نمی‌دونم این چقدر خوبه یا بد اما خودم می‌دونم که حالم خوبه. می‌دونم هیچ‌وقت هیچ‌کجای زندگی‌م توی موقعیت و شرایط این‌چنینی نبوده‌ام٬ اینقدر توی زندگی‌م حس رها بودن رو تجربه نکرد‌ه‌بودم که طی این چند ماه حس کردم. برای همین سعی می‌کنم زیاد به خودم سخت نگیرم. زندگی کوتاهه و منم دارم سعی می‌کنم حال‌ش رو ببرم. 

+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۸/۲۴ساعت   توسط  ساره   | 

این روزا با هر کسی که اون طرف این خاک زندگی می‌کنه، صحبت می‌کنم ناخودآگاه به هم‌ می‌گیم نگاه دو ماه گذشت و داره کم کم می‌شه سه ماه! زمان زودتر از اونچه که روز اول اینجااومدنم، برای نگذشتن‌ش غصه می‌خوردم، می‌گذره. توی این چند ماه اون‌قدر با آدم‌های جدید آشنا شدم و وقت گذروندم که خیلی وقت‌ها زمان برای خودم و اون خلوت‌ی که همیشه برای خودم درنظر داشته‌ام، کم آوردم.
دیروز که موقع غروب، بارون تازه بند اومده‌بود و دلم هوای تازه می‌خواست، لای درخت‌ها قدم می‌زدم و ناخودآگاه چشم‌هامو می‌بستم و نفس عمیق می‌کشیدم. حس می‌کردم خونه‌م و کی می‌دونه که چقدر بیشتر از همیشه دلتنگ خونه‌م همون‌قدر که بیشتر عاشق این شهر و آدم‌هاش می‌شم.
توی جنوبی‌ترین قسمت انگلیس کنار قسمتی از اقیانوس اطلس، با یه خانواده‌ی کامرونی‌ زندگی می‌کنم و هیچ‌وقت توی زندگی‌م اینقدر بی‌خیال و رها نبوده‌ام. چون می‌دونم این خوشی این شکلی، ابدی نیست، سعی نمی‌کنم زیاد به خودم سخت بگیرم. زندگی کوتاهه و منم نمی‌خوام دریغ‌ش کنم.

+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۸/۱۸ساعت   توسط  ساره   |